ستاره شب

همه چیز از همه جا

ستاره شب

همه چیز از همه جا

رها

قفسم رامشکن تو مکن آزادم
گر رهایم سازی به خدا خواهم مرد
من به زنجیر تو عادت دارم
تو محبت کن و بگذار که تا عمری هست
من بمانم چو اسیری به حریم قفست

ترانه ی خاطره انگیز


بــــاز ای الهه ناز
با دل من بســـاز
کین غم جانگداز
برود ز برم
گــــــردل من نیاسود
از گناه تو بود
بیا تا ز سر
گنهت گذرم
بــــاز میکنم دست یاری بسویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز
زخاطر ببرم
گــــر نکند تیرخشمت دلم را هدف
بخدا همچون مرغ پرشور و شعف
بسویت بپرم

آنکه او به غمت دل بندد چون من کیست
ناز تو بیش از این بهر چیست
تو الهه نازی، در بزمم بنشین
من تورا وفادارم، بیا که جز این

نباشد هنرم
این همه بی وفایی ندارد ثمر
بخدا اگر از من نگیری خبر
نیابی اثرم

یا علی (ع)ادرکنی


 آن شب اندر بیت مولا غیر درد و غم نبود

 

هیچ کس مظلوم‏تر از او در این عالم نبود

 

 اشک بود و آه بود و سوز بود و شور بود

 

بود بیمار و طبیب، اما کمی مرهم نبود

 

 وقت گفتار وصایا بود و هنگام وداع

 

حال فرزند بزرگش ظاهراً درهم نبود

 

 عمر او رفت و به رغم آخر عمر نبی

 

آخرین حرف علی را هیچ نامحرم نبود

 

 غیر عباس و حسین و زینبین و مجتبی

 

آشنا و محرمی در حلقه ماتم نبود

 

 صحبت از دشت بلا بود و غریبی حسین

 

غیر سقّای حرم کس بر عطش ملزم نبود

 

 کی توان گفتا که در این‏محفل پر شور و شین

 

دختر یکدانه پیغمبر اکرم نبود

 

 در میان سطرهای آخر درس علی

 

غیر اکرام و سفارش بر بنی آدم نبود

 

 گفت کن با قاتلم اینک مدارا یا بُنی

 

گرچه پیمان بست با ما عهد او محکم نبود

 

 چون سوی دیدار زهرا بود نائل زین سبب

 

از علی خوشحال‏تر آن‏شب در این عالم نبود

عشق چیست؟

 گفتمش آغاز درد عشق چیست؟

 گفت آغازش سراسر بندگیست

گفتمش پایان آن را هم بگو

گفت پایانش همه شرمندگیست

گفتمش درمانش را بگو

 گفت درمانی ندارد، بی دواست

گفتمش یک اندکی تسکین آن

گفت تسکینش همه سوز و فناست.


هزاران درد نهفته

در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
 هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
 در باغ های سوخته می خوانند
در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم
یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
حرف مرا بفهم و مرابشنو
این من نه ،‌ آن من دیگر

که فریاد تمامی زندانیان
در تمامی اعصار است

وقتی که از دل جوان ترین جوانه های عاشق باغ ماه
بر مسلخ همیشگی انسان
در لحظه ی شکفتن فریاد
باران سرخی از ستاره سرازیر است
آن سان که هر ستاره دلیل شرمساری خورشید های بسیاری
از برآمدنشان است
تو گریه می کنی
از عمق آشنای جنگل چشمانت
از عمق جنگلی که در آن پاییز ، در غروب به بغض نشسته
باران بی دریغ اشک تو می بارد
تا عطر خیس جنگل پاییز
در من هوای گریه برانگیزد
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ،‌ در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانه های من بر لب
به رویا رویی جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه
ایا زبان متشرک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست

غم تنهایی

شبی ازپشت یک تنهایی و باران تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم. تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم. پس از یک جستجوی نقره‌ای در کوچه‌های آبی احساس، تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روییده با حسرت صدا کردم . و تو در پاسخ آبی‌ترین موج تمنای دلم گفتی : دلم حیران وسرگردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم. همین بود آخر حرفت! و من بعد از رفتنت و بعد از عبور تلخ و غمگینت چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم. نمی‌دانم چرا رفتی؟ نمی‌دانم چرا؟ شاید خطا کردم و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی، نمی‌دانم کجا رفتی؟ و بعد رفتنت باران چه معصومانه می‌بارید و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت و بعد از رفتنت...

آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟

شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید... شاید این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد... 

 باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه ی پنجره را زود شکست. کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از آن را بر می داشت.... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم کمتر است؟؟؟

عشق

خداوند روز اول: آسمان
روز دوم: باران
روز سوم: زمین
روز چهارم: گیاهان
روز پنجم: حیوانات
روز ششم :انسان را آفرید
.. و در روز هفتم اندیشید چه چیزی بهتر بیافریند
و آنگاه عشق را برای تمامی مخلوقاتش آفرید

بخوان و بدان

اما....

روزهایی را که تنها بوده ای، فراموش کن.

اما  ،هرگز لبخند شیرین دوستانت را فراموش نکن .

بدبختی هایی را که گاه با انها روبه رو می شوی، فراموش کن.

اما  ،خوشبختی هایت را هرگز فراموش نکن.

نقشه هایی را که به نتیجه نرسیده اند فراموش کن.

اما  ،رویاهایت را فراموش نکن.

شکست هایت را فراموش کن.

اما  ،پیروزی هایت را هرگز فراموش نکن.

اشتباهایت را فراموش کن.

اما  ،"درسهایی را که اموخته ای هرگز فراموش نکن"    

ادامه مطلب ...